داستان 4 ( عاقبت چشم چرانی )
در شهری سه برادر بودند که یکی از انها موذن مسجد بود
و در بالای مناره مسجد ، اذان می گفت .
این برادر پس از چند سال فوت کرد و برادر دوم موذن شد
و بر بالای مناره مسجد اذان می گفت او هم حدود ده سال به موذنی مشغول بود
تا اینکه برادر دوم هم فوت کرد.
پس از ان مردم نزد برادر سوم رفتند و از او خواستند او هم چون دو برادرش به اذان گوئی
بپردازد اما وی از پذیرفتن اجتناب کرد.
وقتی با اصرار زیاد مردم روبرو شد به انان گفت : من اذان گفتن را بد نمی دانم
ولی اگر صد برابر پولی را که پیشنهاد می کنید به من بدهید باز هم نخواهم
پذیرقت زیرا این کار باعث شد دو برادر من بی ایمان از دنیا بروند.
وقتی لحظات اخر عمر برادر بزرگترم رسید خواستم بر بالینش سوره یس
تلاوت کنم که با اعتراض و فریاد و نهیب او مواجه شدم.
او می گفت : قرآن چیست؟ چرا برایم قرآن می خوانی؟
برادر دوم هم به این صورت در هنگام مرگش به من اعتراض کرد.
از خداوند برای انکه ماجرا را به من بفهماند زبان اون را گویا کرد
و در این هنگام برادرم گفت : ما هر گاه که بالای مناره مسجد
می رفتیم به خانه های مردم نگاه میکردیم و به محارم مردم چشم می دو ختیم
و خلاصه چشم چرانی باعث این بی ایمانی و عذاب گردیده است.
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:اومدم برا شما هم قشنگ بود
برچسبها: